هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
kasb

چند حكايت از پائولوكوئيلو

اذهب الى الأسفل

چند حكايت از پائولوكوئيلو Empty چند حكايت از پائولوكوئيلو

پست من طرف memar2020 السبت يونيو 28, 2008 8:39 am

چند حكايت از پائولوكوئيلو

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم. اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند: سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد.

شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعداز چنين صعودي، از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم. محال است كه اطاعت كنم!

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد.آنها خالص ترين الماس ها بودند...

مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.

-------------------------------------------

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند. زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك عقيده این كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد. پاي ما نيز ، همچون فيلها، اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم، غافل از اينكه: براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست.

-------------------------------------------

مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت. خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود. مسافر فرياد زد : هي، خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم.

مسافر گفت: پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد. مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي، سينه پهلو ميكني

زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند.

-------------------------------------------

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت. زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد. بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند. زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است. او پرسيد: چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند؟ چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم. قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است.

-------------------------------------------

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند. سپس كتابها را به تيبريوس عرضه كردند. امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟

سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا

تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قيمت همان صد سكه است!

تيبريوس خنديد و گفت: چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟

سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند: قيمت هنوز همان صد سكه است.

تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد. اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند.

مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم.
memar2020
memar2020
مدیر بخش مقالات
مدیر بخش مقالات

تعداد پستها : 33
تاريخ التسجيل : 2008-02-21

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه


 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد