اشعار احمد شاملو
صفحه 1 از 2
صفحه 1 از 2 • 1, 2
رد: اشعار احمد شاملو
مرغ باران
در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز
و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
***
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
- عابر!
درشبي اين گونه توفاني
گوشه گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي گوئي؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.
***
رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.
وپس نجواي آرامش
سرد خندي غمزده، دزدانه از او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران مي دهد آواز:
- اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:
- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،
در شبي كه وهم از پستان چونان قير نوشد زهر
رهگذار مقصد فرداي خويشم من...
ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان
كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست
خورد و خفتي نيست بي مقصود.
مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:
مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام دريا راند
مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.
ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان
از تلاش بوسه ئي خونين
كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد
بر لبان زندگي داده ست؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست ...
من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم
تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسكين! زندگي، بي گوهري اين گونه، نازيباست!
***
اندر سرماي تاريكي
كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي پيچد،
وز هراسي كور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطي مست
رعد
از خنده مي تركد
و ز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد،-
در پناه قايقي وارون پي تعمير بر ساحل،
بين جمعي گفت و گوشان گرم،
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.
ابر مي گريد
باد مي گردد
وندر اين هنگام
روي گام هاي كند و سنگينش
باز مي استد ز راهش مرد،
و ز گلو مي خواند آوازي كه
ماهيخوار مي خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دريا
پس به زير قايق وارون
با تلاشش از پي بهزيستن، اميد مي تابد به چشمش رنگ.
***
مي زند باران به انگشت بلورين
ضرب
با وارون شده قايق
مي كشد دريا غريو خشم
مي كشد دريا غريو خشم
مي خورد شب
بر تن
از توفان
به تسليمي كه دارد
مشت
مي گزد بندر
با غمي انگشت.
تا دل شب از اميد انگيز يك اختر تهي گردد.
ابر مي گريد
باد مي گردد...
*****
در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز
و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
***
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
- عابر!
درشبي اين گونه توفاني
گوشه گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي گوئي؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.
***
رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.
وپس نجواي آرامش
سرد خندي غمزده، دزدانه از او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران مي دهد آواز:
- اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:
- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،
در شبي كه وهم از پستان چونان قير نوشد زهر
رهگذار مقصد فرداي خويشم من...
ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان
كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست
خورد و خفتي نيست بي مقصود.
مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:
مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام دريا راند
مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.
ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان
از تلاش بوسه ئي خونين
كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد
بر لبان زندگي داده ست؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست ...
من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم
تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسكين! زندگي، بي گوهري اين گونه، نازيباست!
***
اندر سرماي تاريكي
كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي پيچد،
وز هراسي كور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطي مست
رعد
از خنده مي تركد
و ز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد،-
در پناه قايقي وارون پي تعمير بر ساحل،
بين جمعي گفت و گوشان گرم،
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.
ابر مي گريد
باد مي گردد
وندر اين هنگام
روي گام هاي كند و سنگينش
باز مي استد ز راهش مرد،
و ز گلو مي خواند آوازي كه
ماهيخوار مي خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دريا
پس به زير قايق وارون
با تلاشش از پي بهزيستن، اميد مي تابد به چشمش رنگ.
***
مي زند باران به انگشت بلورين
ضرب
با وارون شده قايق
مي كشد دريا غريو خشم
مي كشد دريا غريو خشم
مي خورد شب
بر تن
از توفان
به تسليمي كه دارد
مشت
مي گزد بندر
با غمي انگشت.
تا دل شب از اميد انگيز يك اختر تهي گردد.
ابر مي گريد
باد مي گردد...
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
بودن
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك!
*****
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك!
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
پريا
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...
« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه تو روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.
دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:
دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...
دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!
خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:
« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!
*****
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...
« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه تو روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.
دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:
دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...
دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!
خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:
« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
مه
بيابان را، سراسر، مه فرا گرفته است.
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند.
***
(( بيابان را سراسر مه گرفته است. [ مي گويد به خود عابر ]
(( سگان قريه خاموشند.
(( در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كو نمي داند. مرا ناگاه
[ در درگاه مي بيند. به چشمش قطره
[ اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
(( - بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
[ همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
[ خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند. ))
***
بيابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است.
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش
[ آهسته از هر بند...
*****
بيابان را، سراسر، مه فرا گرفته است.
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند.
***
(( بيابان را سراسر مه گرفته است. [ مي گويد به خود عابر ]
(( سگان قريه خاموشند.
(( در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كو نمي داند. مرا ناگاه
[ در درگاه مي بيند. به چشمش قطره
[ اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
(( - بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
[ همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
[ خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند. ))
***
بيابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است.
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش
[ آهسته از هر بند...
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
از زخم قلب « آبائي »
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ
در دشت بي كران،
و آرزوهاي بيكران
در خلق هاي تنگ!
دختران آلاچيق نو
در آلاچيق هائي كه صد سال! -
از زره جامه تان اگر بشكوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد...
***
دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله،به طاق بلند دود!
دختران عشق هاي دور
روز سكوت و كار
شب هاي خستگي!
دختران روز
بي خستگي دويدن،
شب
سر شكستگي!-
در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق -
در رقص راهبانه شكرانه كدام
آتش زداي كام
بازوان فواره ئي تان را
خواهيد برفراشت؟
***
افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند.
دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگي
رمه !-
از زخم قلب آبائي
در سينه كدام شما خون چكيده است؟
پستان تان، كدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لب هاي تان كدام شما
لب هاي تان كدام
- بگوئيد !-
در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟
شب هاي تار نم نم باران - كه نيست كار -
اكنون كدام يك ز شما
بيدار مي مانيد
در بستر خشونت نوميدي
در بستر فشرده دلتنگي
در بستر تفكر پر درد رازتان،
تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود-
بدرخشاند
تا دير گاه شعله آتش را
در چشم بازتان؟
***
بين شما كدام
- بگوئيد !-
بين شما كدام
صيقل مي دهيد
سلاح آبائي را
براي
روز
انتقام؟
« تركمن صحرا - اوبه ي سفلي »
*****
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ
در دشت بي كران،
و آرزوهاي بيكران
در خلق هاي تنگ!
دختران آلاچيق نو
در آلاچيق هائي كه صد سال! -
از زره جامه تان اگر بشكوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد...
***
دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله،به طاق بلند دود!
دختران عشق هاي دور
روز سكوت و كار
شب هاي خستگي!
دختران روز
بي خستگي دويدن،
شب
سر شكستگي!-
در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق -
در رقص راهبانه شكرانه كدام
آتش زداي كام
بازوان فواره ئي تان را
خواهيد برفراشت؟
***
افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند.
دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگي
رمه !-
از زخم قلب آبائي
در سينه كدام شما خون چكيده است؟
پستان تان، كدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لب هاي تان كدام شما
لب هاي تان كدام
- بگوئيد !-
در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟
شب هاي تار نم نم باران - كه نيست كار -
اكنون كدام يك ز شما
بيدار مي مانيد
در بستر خشونت نوميدي
در بستر فشرده دلتنگي
در بستر تفكر پر درد رازتان،
تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود-
بدرخشاند
تا دير گاه شعله آتش را
در چشم بازتان؟
***
بين شما كدام
- بگوئيد !-
بين شما كدام
صيقل مي دهيد
سلاح آبائي را
براي
روز
انتقام؟
« تركمن صحرا - اوبه ي سفلي »
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
مرگ « نازلي
نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت.
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... ))
نازلي سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت.
***
(( - نازلي! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست! ))
نازلي سخن نگفت،
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت.
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت.
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: (( زمستان شكست! ))
و
رفت...
*****
نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت.
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... ))
نازلي سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت.
***
(( - نازلي! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست! ))
نازلي سخن نگفت،
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت.
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت.
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: (( زمستان شكست! ))
و
رفت...
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ...
نمي گردانمت در برج ابريشم
نمي رقصانمت بر صحنه هاي عاج: -
شب پائيز مي لرزد به روي بستر خاكستر سيراب ابر سرد
سحر با لحظه هاي دير مانش مي كشاند انتظار صبح را در خويش.
دو كودك بر جلو خان كدامين خانه آيا خواب آتش مي كندشان گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟
***
نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ
نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: -
حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ،
و گر عشقي كزو اميد با من نيست
درين تاريكي نوميد سايه سر به درگاهم -
دو كودك بر جلو خان سرائي خفته اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.
***
نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي
نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام:
اگر خواب آور ست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو
و گر انگيزه عشق است رقص شعله آتش به ديوار اتاق من
اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد
و گر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگرد -
دو كودك بر جلو خان كدامين خانه با رؤيا آتش مي كند تن گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟
***
نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور
نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد:
ميان آفتاب و شب بر آورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند،
دو كودك بر جلو خان سرائي مرده اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.
*****
نمي گردانمت در برج ابريشم
نمي رقصانمت بر صحنه هاي عاج: -
شب پائيز مي لرزد به روي بستر خاكستر سيراب ابر سرد
سحر با لحظه هاي دير مانش مي كشاند انتظار صبح را در خويش.
دو كودك بر جلو خان كدامين خانه آيا خواب آتش مي كندشان گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟
***
نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ
نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: -
حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ،
و گر عشقي كزو اميد با من نيست
درين تاريكي نوميد سايه سر به درگاهم -
دو كودك بر جلو خان سرائي خفته اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.
***
نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي
نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام:
اگر خواب آور ست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو
و گر انگيزه عشق است رقص شعله آتش به ديوار اتاق من
اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد
و گر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگرد -
دو كودك بر جلو خان كدامين خانه با رؤيا آتش مي كند تن گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟
***
نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور
نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد:
ميان آفتاب و شب بر آورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند،
دو كودك بر جلو خان سرائي مرده اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
از نفرتي لبريز( مرثيه براي مردگان ديگر... ـ
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...
كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت
ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم .
*****
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...
كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت
ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم .
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
فرياد و ديگرهيچ
فريادي و ديگر هيچ .
چرا كه اميد آنچنان توانا نيست
كه پا سر ياس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ايم
با يقين سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم
و با اميدي بي شكست
از بستر سبزه ها
با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم
***
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !
*****
فريادي و ديگر هيچ .
چرا كه اميد آنچنان توانا نيست
كه پا سر ياس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ايم
با يقين سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم
و با اميدي بي شكست
از بستر سبزه ها
با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم
***
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
شبانه
شب، تار
شب، بيدار
شب، سرشار است.
زيباتر شبي براي مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجري به من دهد.
***
شب، سراسر شب، يك سر
ازحماسه درياي بهانه جو
بيخواب مانده است.
درياي خالي
درياي بي نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگيني نفسي كشيد و جنبشي كرد
و مرغي كه از كرانه ماسه پوشيده پر كشيده بود
غريو كشان به تالاب تيره گون در نشست.
تالاب تاريك
سبك از خواب بر آمد
و با لالاي بي سكون درياي بيهوده
باز
به خوابي بي رؤيا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بيگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو مي پوشد.
حماسه دريا
از وحشت سكون و سكوت است.
***
شب تار است
شب بيمار ست
از غريو درياي وحشت زده بيدار است
شب از سايه ها و غريو دريا سر شار است،
زيبا تر شبي براي دوست داشتن.
با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره هاي نيازي نيست،
با آسمان
بگو.
*****
شب، تار
شب، بيدار
شب، سرشار است.
زيباتر شبي براي مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجري به من دهد.
***
شب، سراسر شب، يك سر
ازحماسه درياي بهانه جو
بيخواب مانده است.
درياي خالي
درياي بي نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگيني نفسي كشيد و جنبشي كرد
و مرغي كه از كرانه ماسه پوشيده پر كشيده بود
غريو كشان به تالاب تيره گون در نشست.
تالاب تاريك
سبك از خواب بر آمد
و با لالاي بي سكون درياي بيهوده
باز
به خوابي بي رؤيا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بيگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو مي پوشد.
حماسه دريا
از وحشت سكون و سكوت است.
***
شب تار است
شب بيمار ست
از غريو درياي وحشت زده بيدار است
شب از سايه ها و غريو دريا سر شار است،
زيبا تر شبي براي دوست داشتن.
با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره هاي نيازي نيست،
با آسمان
بگو.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
باران
آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي انديشيد
و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود
و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
*****
آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي انديشيد
و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود
و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
لوح گور
نه در رفتن حركت بود
نه درماندن سكوني.
شاخه ها را از ريشه جدايي نبود
و باد سخن چين
با برگ ها رازي چنان نگفت
كه بشايد.
دوشيزه عشق من
مادري بيگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهي مايوس
بر مداري جاودانه مي گردد.
*****
نه در رفتن حركت بود
نه درماندن سكوني.
شاخه ها را از ريشه جدايي نبود
و باد سخن چين
با برگ ها رازي چنان نگفت
كه بشايد.
دوشيزه عشق من
مادري بيگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهي مايوس
بر مداري جاودانه مي گردد.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
از شهر سرد
صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خويش دست مي كشيد
من خود، گرده هاي دشت را بر ارابه ئي توفاني در نور ديدم:
اين نگاه سياه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - كه از روشنائي صحرا
[ جلوه گرفت
و در آن هنگام كه خورشيد، عبوس و شكسته دل از دشت مي گذشت،
آسمان ناگزير را به ظلمتي جاودانه نفرين كرد.
بادي خشمناك، دو لنگه در را بر هم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بويناك باد فرو مرد
و زن، شرب سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند.
ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي گرديم
و من همه جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مي كنم.
***
سپيده دمان را ديدم كه بر گرده اسبي سركش، بر دروازه افق به انتظار
[ ايستاده بود
و آنگاه، سپيده دمان را ديدم كه، نالان و نفس گرفته، از مردمي كه
[ ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند،
[ دياري نا آشنا را راه مي پرسيد.
و در آن هنگام، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را، به پستي و تاريكي جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
كبوتري از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي، جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد باز نمي گرديم
و من، همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه مي كنم.
***
خنده ها، چون قصيل خشكيده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده مي كشند
و قحبه ئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي مي خواند.
علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و باران هاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت
مرا لحظه ئي تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئين تن كن:
من به ظلمت گردن نمي نهم
همه جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه كرده ام و ديگر
[ به جانب آنان باز نمي گردم.
*****
صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خويش دست مي كشيد
من خود، گرده هاي دشت را بر ارابه ئي توفاني در نور ديدم:
اين نگاه سياه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - كه از روشنائي صحرا
[ جلوه گرفت
و در آن هنگام كه خورشيد، عبوس و شكسته دل از دشت مي گذشت،
آسمان ناگزير را به ظلمتي جاودانه نفرين كرد.
بادي خشمناك، دو لنگه در را بر هم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بويناك باد فرو مرد
و زن، شرب سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند.
ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي گرديم
و من همه جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مي كنم.
***
سپيده دمان را ديدم كه بر گرده اسبي سركش، بر دروازه افق به انتظار
[ ايستاده بود
و آنگاه، سپيده دمان را ديدم كه، نالان و نفس گرفته، از مردمي كه
[ ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند،
[ دياري نا آشنا را راه مي پرسيد.
و در آن هنگام، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را، به پستي و تاريكي جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
كبوتري از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي، جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد باز نمي گرديم
و من، همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه مي كنم.
***
خنده ها، چون قصيل خشكيده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده مي كشند
و قحبه ئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي مي خواند.
علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و باران هاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت
مرا لحظه ئي تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئين تن كن:
من به ظلمت گردن نمي نهم
همه جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه كرده ام و ديگر
[ به جانب آنان باز نمي گردم.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
باغ آينه
چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من برمي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.
*****
چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من برمي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
بر سنگفرش
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
آنگاه، من، كه بودم
جغد سكوت لانه تاريك درد خويش،
چنگ زهم گسيخته زه را
يك سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم ميان كوچه مردم
اين بانگ بالبم شررافشان:
(( - آهاي !
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
خون را به سنگفرش ببينيد! ...
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...))
***
بادي شتابناك گذر كرد
بر خفتگان خاك،
افكند آشيانه متروك زاغ را
از شاخه برهنه انجير پير باغ ...
(( - خورشيد زنده است !
در اين شب سيا [كه سياهي روسيا
تا قندرون كينه بخايد
از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشيد را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنيده ام از پيش...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
از پشت شيشه ها
به خيابان نظر كنيد !
از پشت شيشه ها به خيابان
نظر كنيد ! ... ))
از پشت شيشه ها ...
***
نو برگ هاي خورشيد
بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .
فانوس هاي شوخ ستاره
آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه اميد
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسيخته زه را
ره بستم
پاي دريچه،
بنشستم
و زنغمه ئي
كه خوانده اي پر شور
جام لبان سرد شهيدان كوچه را
با نوشخند فتح
شكستم :
(( - آهاي !
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد
خون را به سنگفرش ببينيد !
خون را به سنگفرش
بينيد !
خون را
به سنگفرش ...)) .
*****
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
آنگاه، من، كه بودم
جغد سكوت لانه تاريك درد خويش،
چنگ زهم گسيخته زه را
يك سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم ميان كوچه مردم
اين بانگ بالبم شررافشان:
(( - آهاي !
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
خون را به سنگفرش ببينيد! ...
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...))
***
بادي شتابناك گذر كرد
بر خفتگان خاك،
افكند آشيانه متروك زاغ را
از شاخه برهنه انجير پير باغ ...
(( - خورشيد زنده است !
در اين شب سيا [كه سياهي روسيا
تا قندرون كينه بخايد
از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشيد را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنيده ام از پيش...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
از پشت شيشه ها
به خيابان نظر كنيد !
از پشت شيشه ها به خيابان
نظر كنيد ! ... ))
از پشت شيشه ها ...
***
نو برگ هاي خورشيد
بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .
فانوس هاي شوخ ستاره
آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه اميد
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسيخته زه را
ره بستم
پاي دريچه،
بنشستم
و زنغمه ئي
كه خوانده اي پر شور
جام لبان سرد شهيدان كوچه را
با نوشخند فتح
شكستم :
(( - آهاي !
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد
خون را به سنگفرش ببينيد !
خون را به سنگفرش
بينيد !
خون را
به سنگفرش ...)) .
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
كيفر
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...
از اين زنجيريان، يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب
دشنه ئي كشته است .
از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اينان، چند كس، در خلوت يك روز باران ريز، بر راه ربا خواري
نشسته اند
كساني، در سكوت كوچه، از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند
كساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را
شكسته اند.
من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته ام
من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .
***
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...
در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردار زنان را دوست مي دارند .
در اين زنجيريان هستند مردني كه در رويايشان هر شب زني در
وحشت مرگ از جگر بر مي كشد فرياد .
من اما در زنان چيزي نمي يابم - گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل كهسار روياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور
اين علف هاي بياباني كه ميرويند و مي پوسند
و مي خشكند و مي ريزند، با چيز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاك سرد پست ...
جرم اين است !
جرم اين است !
*****
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...
از اين زنجيريان، يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب
دشنه ئي كشته است .
از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اينان، چند كس، در خلوت يك روز باران ريز، بر راه ربا خواري
نشسته اند
كساني، در سكوت كوچه، از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند
كساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را
شكسته اند.
من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته ام
من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .
***
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...
در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردار زنان را دوست مي دارند .
در اين زنجيريان هستند مردني كه در رويايشان هر شب زني در
وحشت مرگ از جگر بر مي كشد فرياد .
من اما در زنان چيزي نمي يابم - گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل كهسار روياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور
اين علف هاي بياباني كه ميرويند و مي پوسند
و مي خشكند و مي ريزند، با چيز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاك سرد پست ...
جرم اين است !
جرم اين است !
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
ماهي
من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛
احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
*****
من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛
احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
طرح
براي پروين دولت آبادي
******
شب با گلوي خونين
خوانده ست
دير گاه.
دريا نشسته سرد.
يك شاخه
در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد.
*****
براي پروين دولت آبادي
******
شب با گلوي خونين
خوانده ست
دير گاه.
دريا نشسته سرد.
يك شاخه
در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
ارابه ها
ارابه هائي از آن سوي جهان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جاي بر نخواستند
چرا كه از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمي خاست
برهنگان از جاي بر نخاستند
چرا كه از بار ارابه ها خش خش جامه هائي برنمي خاست
زندانيان از جاي برنخاستند
چرا كه محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادي
مردگان از جاي برنخاستند
چرا كه اميد نمي رفت تا فرشتگاني رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي كه اميدي با خود آورده باشند .
*****
ارابه هائي از آن سوي جهان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جاي بر نخواستند
چرا كه از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمي خاست
برهنگان از جاي بر نخاستند
چرا كه از بار ارابه ها خش خش جامه هائي برنمي خاست
زندانيان از جاي برنخاستند
چرا كه محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادي
مردگان از جاي برنخاستند
چرا كه اميد نمي رفت تا فرشتگاني رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي كه اميدي با خود آورده باشند .
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
دو شبح
ريشه در خاك
ريشه در آب
ريشه در فرياد
***
شب از ارواح سكوت سرشار است .
و دست هائي كه ارواح را مي رانند
و دست هائي كه ارواح را به دور، به دور دست، مي تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهاي خستگي رقصيده اند .
- ما رقصيده ايم .
ما تا مرزهاي خستگي رقصيده ايم .
- دو شبح در ظلمات
در رقصي جادوئي، خستگي ها را باز نموده اند .
- ما رقصيده ايم
ما خستگي ها را باز نموده ايم .
***
شب از ارواح سكوت سرشار است
ريشه از فرياد
و
رقص ها از خستگي .
*****
ريشه در خاك
ريشه در آب
ريشه در فرياد
***
شب از ارواح سكوت سرشار است .
و دست هائي كه ارواح را مي رانند
و دست هائي كه ارواح را به دور، به دور دست، مي تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهاي خستگي رقصيده اند .
- ما رقصيده ايم .
ما تا مرزهاي خستگي رقصيده ايم .
- دو شبح در ظلمات
در رقصي جادوئي، خستگي ها را باز نموده اند .
- ما رقصيده ايم
ما خستگي ها را باز نموده ايم .
***
شب از ارواح سكوت سرشار است
ريشه از فرياد
و
رقص ها از خستگي .
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
اصرار
خسته
شكسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از اين فرياد
تا آن فرياد
سكوتي نشسته است.
لب بسته
در دره هاي سكوت
سرگردانم.
من ميدانم
من ميدانم
من ميدانم
***
جنبش شاخه ئي از جنگلي خبر مي دهد
و رقص لرزان شمعي ناتوان
از سنگيني پا بر جاي هزاران جار خاموش.
در خاموشي نشسته ام
خسته ام
درهم شكسته ام
من دلبسته ام.
*****
خسته
شكسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از اين فرياد
تا آن فرياد
سكوتي نشسته است.
لب بسته
در دره هاي سكوت
سرگردانم.
من ميدانم
من ميدانم
من ميدانم
***
جنبش شاخه ئي از جنگلي خبر مي دهد
و رقص لرزان شمعي ناتوان
از سنگيني پا بر جاي هزاران جار خاموش.
در خاموشي نشسته ام
خسته ام
درهم شكسته ام
من دلبسته ام.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
آيدا در آينه
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد.
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م.
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي نشستم!
و چشانت راز آتش است.
و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد.
و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند.
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك وبلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند.
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!ــ
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم.
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود.
*****
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد.
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م.
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي نشستم!
و چشانت راز آتش است.
و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد.
و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند.
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك وبلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند.
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!ــ
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم.
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود.
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
پايتخت عطش
آفتاب آتش بي دريغ است
و روياي آبشاران
در مرز هر نگاه.
بر در گاه هر ثقبه
سايه ها
روسبيان آرامشند. پيجوي آن سايه بزرگم من كه عطش خشكدشت را باطل مي كند.
***
چه پگاه و چه پسين،
اينجا نيمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگي و اعتباري نيست
دروازه امكان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن مي گويد
بوته گز به عبث سايه ئي در خلوت خويش مي جويد.
***
اي شب تشنه! خدا كجاست؟
تو
روزي دگر گونه اي
به رنگ دگر
كه با تو
در آفرينش تو
بيدادي رفته است:
تو زنگي زماني.
*****
(2)
كنار تو را ترك گفته ام
و زير آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهي است و
هلالي كدر چونان مرده ماهي سيمگونه
فلسي بر سطح موجش مي گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پايتخت عطش
در جلوه ئي ديگر
بازت يابم
اي آب روشن!
ترا با معيار عطش مي سنجم.
***
در اين سرا بچه
آيا
زورق تشنگي است
آنچه مرا به سوي شما مي راند.
يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود مي روم
كه زمزمه شما
به جانب خويشم مي خواند؟
نخل من اي واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكي هست
كه خاطره اش عريانم مي كند
*****
آفتاب آتش بي دريغ است
و روياي آبشاران
در مرز هر نگاه.
بر در گاه هر ثقبه
سايه ها
روسبيان آرامشند. پيجوي آن سايه بزرگم من كه عطش خشكدشت را باطل مي كند.
***
چه پگاه و چه پسين،
اينجا نيمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگي و اعتباري نيست
دروازه امكان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن مي گويد
بوته گز به عبث سايه ئي در خلوت خويش مي جويد.
***
اي شب تشنه! خدا كجاست؟
تو
روزي دگر گونه اي
به رنگ دگر
كه با تو
در آفرينش تو
بيدادي رفته است:
تو زنگي زماني.
*****
(2)
كنار تو را ترك گفته ام
و زير آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهي است و
هلالي كدر چونان مرده ماهي سيمگونه
فلسي بر سطح موجش مي گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پايتخت عطش
در جلوه ئي ديگر
بازت يابم
اي آب روشن!
ترا با معيار عطش مي سنجم.
***
در اين سرا بچه
آيا
زورق تشنگي است
آنچه مرا به سوي شما مي راند.
يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود مي روم
كه زمزمه شما
به جانب خويشم مي خواند؟
نخل من اي واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكي هست
كه خاطره اش عريانم مي كند
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
رد: اشعار احمد شاملو
سخني نيست
چه بگويم؟ سخني نيست.
مي وزد از سر اميد، نسيمي؛
ليك تا زمزمه اي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به روش
ناروني نيست.
چه بگويم؟ سخني نيست.
***
پشت درهاي فرو بسته
شب از دشنه دشمني پر
به كنج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زيرفشار شب
كج،
كوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگويم ؟ سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
ونذر اين ظلمت جا
جزسيا نوحه شو مرده زني
نيست،
ورنسيمي جنبد
به رهش نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست...
*****
چه بگويم؟ سخني نيست.
مي وزد از سر اميد، نسيمي؛
ليك تا زمزمه اي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به روش
ناروني نيست.
چه بگويم؟ سخني نيست.
***
پشت درهاي فرو بسته
شب از دشنه دشمني پر
به كنج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زيرفشار شب
كج،
كوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگويم ؟ سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
ونذر اين ظلمت جا
جزسيا نوحه شو مرده زني
نيست،
ورنسيمي جنبد
به رهش نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست...
*****
magic20- مدیر بخش عکسها
- تعداد پستها : 1803
تاريخ التسجيل : 2008-02-25
صفحه 1 از 2 • 1, 2
صفحه 1 از 2
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد